امروزنوشت

پراکنده نویسی های یک سحر همیشه دانشور

امروزنوشت

پراکنده نویسی های یک سحر همیشه دانشور

امروزنوشت

ای مالک من، من ملک توام، در ملک توام، قائم به توام، جز تو مرا یار و پناهی نبود.

به حضرت مادر:
اهل دل چون نامه انشا می کنند
ابتدا با نام زهرا می کنند

به امام دل ها و آقای جان ها:
دشمن بداند ما موج خروشانیم
زائیده بحریم فرزند طوفانیم
در سنگر اسلام بگذشته از جانیم
بازو به بازو صف به صف ما آهنین چنگیم
سنگر به سنگر جان به کف آماده جنگیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

امروزنوشت - تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟!*

·خانواده فهیما اصرار داشتند برای ادامه تحصیل به کانادا برود و او هربار با خنده این مسئله را دور می زد. یکبار که پاپیچش شدم که چرا نمی روی و خب برو و تجربه جدیدی است و... با همان خنده همیشگی گفت: «چطور از مسجد دل بکنم؟»

·یکی از بچه ها برای ادامه تحصیل در یکی از دانشگاه های معتبر کشور با یکی از اساتیدش مشورت کرده بود، استاد به فائزه گفته بود: «ببینید خانوم این دانشگاه، دانشگاه خوبیه ولی.... ولی مسجدش باصفا نیست!»

·محبوب ترین استاد الهه ما که یکی از برجسته ترین اساتید کشور در حوزه کاری خودش است، از طرف یکی از دانشگاه های معتبر جهان در یکی از کشورهای به قول معروف توسعه یافته و صنعتی به کار دعوت شده بود. استاد در جواب درخواستشان گفته بود: «مشکلی ندارم، فقط یه شرط دارم و اون اینکه هماهنگ کنید من روزی سه مرتبه برم ایران؛ چون من باید هر صبح و ظهر و مغرب نمازمو تو مسجد محله مون بخونم!»

*درون آینه روبرو چه می بینی/تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی.... با همان ملودی شگفتی که همایون شجریان می خواند تا آنجا که می رسد به شگفت ترین قسمتش که: در آن گلوله آتش گرفته ای که دل است/ و باد می بردش! و باد می بردش............. سو به سو چه می بینی؟

پیشنهادنوشت:+اینو از دست ندین!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۳۰
سحر دانشور
امروزنوشت - بهار تو چشمای تو خونه داره

مریم فرش می خواند. با همان چشم هایِ عسلی و ابروهای سیاهِ کشیده و قدِ بلند و پیشانیِ فراخ می نشست وسط چمن های خوابگاه و با ضرب «دخترا سیب و گلابن» اخشابی، روی دار قالی ضرب می گرفت و وقتی دیگر چشم های درشت و عسلی اش با نور ماه و پرژکتور خوابگاه از پس ریزه کاری های قالی برنمی آمدند بساط قالی را جمع می کرد و بساط پرواز روی لبه ایستگاه تندرستی را علم می کرد.

دست هایش را باز می کرد- و آنقدر روی این باز کردن پا می فشرد که احساس می کردی الان است که دست هایش از شانه کنده شوند و وسط خلسه پروازش بیفتند یک گوشه، ولی احساس نمی کردی پروازش آسیب ببیند- و قدم هایش را بلند و رو به آسمان برمی داشت انگار که بخواهد با یک قدم همه زمین را طی کند، طی الارض کند.

ساعت از دو گذشته بود که توی حیاط خوابگاه دیدمش! یک دختر که دلش می خواست خودش را و بالهای بلندش را به رخ سکوت و تنهایی نیمه شب های خوابگاه بکشد. زل زدم به پرواز کردنش و دستهایی که مستانه بالا و پائین می رفتند و آوازی که از عمیق ترین نقطه جانش راه به لب هایش می گشود و با شمشیری آخته که راه نیام را نمی شناخت، سکوت را به مبارزه می طلبید. نرگس همیشه هل من مبارز می طلبید!

سمیه که از ماجرای شبم شنید آرام و با لبخندی تلخ گفت: مریم است! مریم است و همشهری من، مریم است و یک دنیا جنون، مریم است و میراثی از عقل و هوش، مریم است و دل و دین از دست داده، مریم است و دو ترم مرخصی استعلاجی، مریم است و درمان روانی، مریم است و یک عشق ویرانگر، مریم است و روحی زخم خورده، مریم است و یک دنیا احساس، مریم است و یک زن جامانده! مریم است دیگر...

گفت که مریم شاگرد خوب همه ی استادها بوده و عاشق هنر و هنر و هنر؛ گفت که وسط آن فضای باز و خاص دانشکده هنر بی توجهی مریم به آن فضاهای آلوده زبانزد و حریمی که همیشه حفظ می کرده پررنگ بوده؛ گفت که تا اینکه یکی از اساتید جلو می آید و جلو می آید و جلوتر و آنقدر جلو می آید که می تواند از نزدیک چینی نازک تنهایی مریم که همه احساسات و عشق ها و زیبایی ها و جلوه گری ها و رنگ ها و نورها و شادی ها و خنده ها و زنانگی هایش را در برداشت، ببیند و مریم! و مریم به آهستگی در باز می کند و به عجله ی یک مرد برای ورود به این چینی، به این مرز نور و سرور دقت نمی کند و آنجا که نباید دل و دین می دهد. مریم در حکایت های وامق و عذرا مانده بود گویی!

و

 مرد می رود و خبر ازدواج استاد مجردی که عشق مریم به او دهان به دهان می گشت و رابطه و علاقه اش به مریم نقل یک در میان حلقه های دخترها و پسرهای دانشگاه بود تنها به دو ترم مرخصی استعلاجی دخترِ چشم عسلی و روان درمانی ها و پروازهای شبانه و سکوت گاه به گاه و تلخی بی اندازه و بی قیدی نسبت به پوشش گذشته و جستجوی محبت گم شده در هر مردی و تنهایی و تنهایی و تنهایی و ویرانی خاص مریم منجر می شود. فقط همین....

پی نوشت: دیشب رادیو یکی از آهنگ های مجید اخشابی رو پخش می کرد که یهو یاد مریم افتادم، چقد این دختر ماه بود و چقد پر از شور و نشاط زندگی و عشق و انرژی! نمی گم همش تقصیر استاد بود و مریم بی تقصیر ولی کاش این اتفاق براش نمی افتاد، کاش این مرد برای هوس های خودش احساسات و شور و سرور و عشق و زندگی اون دختر رو لگدمال نمی کرد. چرا مردا نمی تونن رنگ های زنانه رو درک کنن و به خودشون اجازه می دن این باغ پر از رنگ رو خراب کنن؟ البته بازم می گم زنا هم مقصرن ولی...

کاش زن و مرد می فهمیدن دنیا اینطوری که الان دارن باهاش تا می کنن اصلا ایده آل نیست! به قول ژان بودریار چرا با وجود این همه آزادی که وجود داره آسیب ها دارن بیشتر می شن؟ شاید این نشون دهنده میل به منهیات گذشته اس؟!

پیشنهاد نوشت: اینو از دست ندین، هنوز وحشتی که از خوندن این پست روم سایه انداخته ازم دور نشده! بخونیدش+دیگر به مغازه نمی روم!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۲ ، ۰۶:۰۷
سحر دانشور
امروزنوشت - رفیق دزد و شریک...

این شعر حسین پناهی که می گه من می خوام برگردم به کودکی تا از باغ خودمون انار دزدی بخورم دقیقا برام تصویر داره. یعنی همش منو یاد خودمون می ندازه که مرتب می رفتیم تو باغ پدربزرگم و بی خبر می زدیم به اناراش! مریم و مهناز و سپیده و فیروزه و زهرا و میترا و من چهار دست و پا از سوراخ کوچیکی که بین باغ باوا* و خونه عموی مادرم بود می رفتیم تو باغ و می زدیم به انارا. مریم که تپل تر از بقیه بود همیشه تو سوراخ گیر می کرد و ما از پشت هلش می دادیم تا رد بشه و وقتی می رفتیم تو باغ با وجود اینکه حتی نفسامونو هم می گرفتیم باوا می فهیمد و با داد و فریاد بیرونمون می کرد و ما بودیم که از هر سمتی شروع می کردیم به فرار.

یه روز که طبق معمول با بدبختی از سوراخ رد شدیم به محض ورورد بهرام و مهرزاد رو دیدیم که وسط کلی پوست انار نشستن و با صورتی پر از تبختر و دهن پر به ما نیگا کردن و گفتن: ایما نگبونل باغیم! باوا ومو گ نلیم کسی بیای من باغ و نارل بخره**...

و به راحتی به انار خوردنشون ادامه دادن و ما دست از پا درازتر از در بیرون رفتیم.


**ما نگهبونای باغیم! پدر بزرگ بهمون گفته نزاریم کسی بیاد تو باغ و انارارو بخوره.

باربط نوشت: البته که باوا به زودی فهمید که ضرر اون دوتا مثلا نگهبون که قطعا خودشونو به باوا قالب کردن برا نگهبونی از چندتا دختر کوچیک و اناردزدیشون خیلی خیلی بیشتره.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۲ ، ۰۶:۲۲
سحر دانشور