امروزنوشت - بهار تو چشمای تو خونه داره
مریم فرش می خواند. با همان چشم هایِ عسلی و ابروهای سیاهِ کشیده و قدِ بلند و پیشانیِ فراخ می نشست وسط چمن های خوابگاه و با ضرب «دخترا سیب و گلابن» اخشابی، روی دار قالی ضرب می گرفت و وقتی دیگر چشم های درشت و عسلی اش با نور ماه و پرژکتور خوابگاه از پس ریزه کاری های قالی برنمی آمدند بساط قالی را جمع می کرد و بساط پرواز روی لبه ایستگاه تندرستی را علم می کرد.
دست هایش را باز می کرد- و آنقدر روی این باز کردن پا می فشرد که احساس می کردی الان است که دست هایش از شانه کنده شوند و وسط خلسه پروازش بیفتند یک گوشه، ولی احساس نمی کردی پروازش آسیب ببیند- و قدم هایش را بلند و رو به آسمان برمی داشت انگار که بخواهد با یک قدم همه زمین را طی کند، طی الارض کند.
ساعت از دو گذشته بود که توی حیاط خوابگاه دیدمش! یک دختر که دلش می خواست خودش را و بالهای بلندش را به رخ سکوت و تنهایی نیمه شب های خوابگاه بکشد. زل زدم به پرواز کردنش و دستهایی که مستانه بالا و پائین می رفتند و آوازی که از عمیق ترین نقطه جانش راه به لب هایش می گشود و با شمشیری آخته که راه نیام را نمی شناخت، سکوت را به مبارزه می طلبید. نرگس همیشه هل من مبارز می طلبید!
سمیه که از ماجرای شبم شنید آرام و با لبخندی تلخ گفت: مریم است! مریم است و همشهری من، مریم است و یک دنیا جنون، مریم است و میراثی از عقل و هوش، مریم است و دل و دین از دست داده، مریم است و دو ترم مرخصی استعلاجی، مریم است و درمان روانی، مریم است و یک عشق ویرانگر، مریم است و روحی زخم خورده، مریم است و یک دنیا احساس، مریم است و یک زن جامانده! مریم است دیگر...
گفت که مریم شاگرد خوب همه ی استادها بوده و عاشق هنر و هنر و هنر؛ گفت که وسط آن فضای باز و خاص دانشکده هنر بی توجهی مریم به آن فضاهای آلوده زبانزد و حریمی که همیشه حفظ می کرده پررنگ بوده؛ گفت که تا اینکه یکی از اساتید جلو می آید و جلو می آید و جلوتر و آنقدر جلو می آید که می تواند از نزدیک چینی نازک تنهایی مریم که همه احساسات و عشق ها و زیبایی ها و جلوه گری ها و رنگ ها و نورها و شادی ها و خنده ها و زنانگی هایش را در برداشت، ببیند و مریم! و مریم به آهستگی در باز می کند و به عجله ی یک مرد برای ورود به این چینی، به این مرز نور و سرور دقت نمی کند و آنجا که نباید دل و دین می دهد. مریم در حکایت های وامق و عذرا مانده بود گویی!
و
مرد می رود و خبر ازدواج استاد مجردی که عشق مریم به او دهان به دهان می گشت و رابطه و علاقه اش به مریم نقل یک در میان حلقه های دخترها و پسرهای دانشگاه بود تنها به دو ترم مرخصی استعلاجی دخترِ چشم عسلی و روان درمانی ها و پروازهای شبانه و سکوت گاه به گاه و تلخی بی اندازه و بی قیدی نسبت به پوشش گذشته و جستجوی محبت گم شده در هر مردی و تنهایی و تنهایی و تنهایی و ویرانی خاص مریم منجر می شود. فقط همین....
پی نوشت: دیشب رادیو یکی از آهنگ های مجید اخشابی رو پخش می کرد که یهو یاد مریم افتادم، چقد این دختر ماه بود و چقد پر از شور و نشاط زندگی و عشق و انرژی! نمی گم همش تقصیر استاد بود و مریم بی تقصیر ولی کاش این اتفاق براش نمی افتاد، کاش این مرد برای هوس های خودش احساسات و شور و سرور و عشق و زندگی اون دختر رو لگدمال نمی کرد. چرا مردا نمی تونن رنگ های زنانه رو درک کنن و به خودشون اجازه می دن این باغ پر از رنگ رو خراب کنن؟ البته بازم می گم زنا هم مقصرن ولی...
کاش زن و مرد می فهمیدن دنیا اینطوری که الان دارن باهاش تا می کنن اصلا ایده آل نیست! به قول ژان بودریار چرا با وجود این همه آزادی که وجود داره آسیب ها دارن بیشتر می شن؟ شاید این نشون دهنده میل به منهیات گذشته اس؟!
پیشنهاد نوشت: اینو از دست ندین، هنوز وحشتی که از خوندن این پست روم سایه انداخته ازم دور نشده! بخونیدش+دیگر به مغازه نمی روم!!!