امروزنوشت

پراکنده نویسی های یک سحر همیشه دانشور

امروزنوشت

پراکنده نویسی های یک سحر همیشه دانشور

امروزنوشت

ای مالک من، من ملک توام، در ملک توام، قائم به توام، جز تو مرا یار و پناهی نبود.

به حضرت مادر:
اهل دل چون نامه انشا می کنند
ابتدا با نام زهرا می کنند

به امام دل ها و آقای جان ها:
دشمن بداند ما موج خروشانیم
زائیده بحریم فرزند طوفانیم
در سنگر اسلام بگذشته از جانیم
بازو به بازو صف به صف ما آهنین چنگیم
سنگر به سنگر جان به کف آماده جنگیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

امروزنوشت - رفیق دزد و شریک...

این شعر حسین پناهی که می گه من می خوام برگردم به کودکی تا از باغ خودمون انار دزدی بخورم دقیقا برام تصویر داره. یعنی همش منو یاد خودمون می ندازه که مرتب می رفتیم تو باغ پدربزرگم و بی خبر می زدیم به اناراش! مریم و مهناز و سپیده و فیروزه و زهرا و میترا و من چهار دست و پا از سوراخ کوچیکی که بین باغ باوا* و خونه عموی مادرم بود می رفتیم تو باغ و می زدیم به انارا. مریم که تپل تر از بقیه بود همیشه تو سوراخ گیر می کرد و ما از پشت هلش می دادیم تا رد بشه و وقتی می رفتیم تو باغ با وجود اینکه حتی نفسامونو هم می گرفتیم باوا می فهیمد و با داد و فریاد بیرونمون می کرد و ما بودیم که از هر سمتی شروع می کردیم به فرار.

یه روز که طبق معمول با بدبختی از سوراخ رد شدیم به محض ورورد بهرام و مهرزاد رو دیدیم که وسط کلی پوست انار نشستن و با صورتی پر از تبختر و دهن پر به ما نیگا کردن و گفتن: ایما نگبونل باغیم! باوا ومو گ نلیم کسی بیای من باغ و نارل بخره**...

و به راحتی به انار خوردنشون ادامه دادن و ما دست از پا درازتر از در بیرون رفتیم.


**ما نگهبونای باغیم! پدر بزرگ بهمون گفته نزاریم کسی بیاد تو باغ و انارارو بخوره.

باربط نوشت: البته که باوا به زودی فهمید که ضرر اون دوتا مثلا نگهبون که قطعا خودشونو به باوا قالب کردن برا نگهبونی از چندتا دختر کوچیک و اناردزدیشون خیلی خیلی بیشتره.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۲ ، ۰۶:۲۲
سحر دانشور
امروزنوشت - سرو صدای بچه ها نفس روضه است

سخنرانی های آیت الله حکمت نیا پر است از صدای بچه ها, بچه هایی که مدام داد و بیداد می کنند, جیغ می کشند, بهانه می گیرند, با هم بازی می کنند و بلند بلند می خندند و آنقدر می خندند و گریه می کنند و فریاد می زنند که حتی بعضا صدای حضرت استاد را هم به سختی می توان شنید؛ اما من حتی یکبار هم نشنیدم که حضرت آیت الله متعرض جمع بچه ها شوند, تذکری بدهند و یا گوشه ای, کنایه ای روانه مادران بچه ها بکنند.

بقیه علما هم سخنرانی هایشان از جمعیت بچه ها و خاطر جمعیشان بی نصیب نیست و من ندیدم این جمعیت خاطر, پراکندگی خاطر و کلام وعاظ بزرگ این مرز و بوم را در پی داشته باشد و اصلا طوری است این فضا که آدم احساس می کند همزیستی مسالمت آمیزی دارند با هم و اگر یکی نباشد دیگری کمیتش می لنگد.

اما توی استان ما کم نیستند وعاظی که اعصاب بچه ها را ندارند و بسیار دیده ام که غر زده اند به جان بچه ها و مادرانشان و حتی بعضا به مادران می گویند حضور شما با این بچه و سروصدایش ضروری نیست و همان بهتر که نباشید و مجلس حرمت دارد و الخ! که چه؟ که رشته کلام از دست حضرت واعظ در می رود و گویا حضرات اصلا گوشی برای شنیدن صدای بزرگان اخلاق و ادب ندارند و نمی بینند که مجالس پر رفت آمد آن بزرگان پر است از این سرو صداها, در حالی که بزرگ مجلس به سخنرانی اش ادامه می دهد.

و اصلا یک نفر نیست از ایشان بپرسد که اگر بچه به مجلس نیاید پس کجای این جهان بی دروپیکر با شور و شعور حسینی و اخلاق اسلامی اخت بگیرد و الفبایش را بیاموزد و اصلا اگر بچه به مجلس بیاید و طبق میل شما خفه خون بگیرد که دیگر بچه نیست و می شود یک آدم بزرک مثل من و تو!

اما امشب با واعظی مواجه شدم که در اوج سروصدای بچه ها که کلافه کننده هم بود چیزی گفت که فکر می کنم تا عمر دارم از حرف و عمل امشب آن بزرگ پر باشم و سرشار به فضل پرودگار. این انسان وارسته در اوج سروصدای بچه ها گفتند: مثل اینکه بچه ها هم در کنار مجلس ما مجلس دارن و به خاطر صدای بلند ما ناچارن صداشون رو بالا ببرن.

من منتظر بودم ببینم چطور ادامه می دهند که گفتند: ما مسلحیم به میکروفون و اون بندگان خدا بدون هیچ سلاحی مجبورن با میکروفون ما رقابت کنن و من به خاطر اینکه اذیت نشن و مجلسشون به هم نریزه از این به بعد آروم تر حرف می زنم و شما هم دقیقت بشین تا بهتر بشنوین!

در شگفتی تمام شاهد بودم که حضرت ایشان تا آخر مجلس آهسته صحبت کردند.

مدام با خودم فکر می کردم چقدر تفاوت هست میان معرفتی که با گوشت و پوست و خون و استخوان آدم عجین باشد و معرفتی که لقلقه زبان باشد. و چقدر بعضی ها نمی فهمند حضور بچه ها و نفس بچه ها, نفس گرم روضه ها رو به آسمان می فرستد.

مگر تمام شکوه کربلا به علی اصغر 6 ماهه نیست و نقطه اوج کربلا در نفس علی اصغر نهفته نیست؟ حضرت آیت الله حکمت نیا در تعبیری عجیب و جذاب می گفتند: نقطه «کربلا» علی اصغر است! که اگر این نقطه نبود «کربلا» اصلا شکل نمی گرفت و تلفظ نمی شد.

حالا کدام روضه بدون نفس و سر و صدای بچه ها به عرش می چسبد؟

با ربط نوشت: جان به فدای علی ات یا حسین

 


,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۹:۴۸
سحر دانشور
امروزنوشت - مرگ بر آمریکا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۰۹:۵۰
سحر دانشور
امروزنوشت - کاش ملائک بازنشر بدن پستای مارو!

لینک زن کار جالبی می کنه؛ یعنی پستای وبلاگ نویسای زن رو بازنشر می ده. الهه بهم گفت با این بازنشرها حال می کنم و بگو پستای ما رم "باز نشر" کنن!!!هرچند که لینک زن ظرفیت "مطالب ما" رو نداره! و من بهش گفتم نه تنها لینک زن که هیچ کس دیگه ای ظرفیت پستای تو رو نداره و تنها ملائک از پس تو و پستات برمیان. راست گفتم و بعد فکری شدم کاش ملائک کلمات، حرکات، سکنات، افکار و حتی پستای وبلاگ ما رو بازنشر کنن و روشون تو آسمون ها با لبخند بحث بشه.

استاد الهی قمشه ای یه بار تو سخنرانیشون گفته بودن یه شب یکی از عرفا خواب دید که توی آسمون ها ولوله ای است و فرشتگان طبق طبق نور و سرور رو دست دارن و به سمت خونه ی سعدی حرکت می کنن! عارف صبح که بیدار شد شنید دیشب سعدی شعر برگ درختان سبز در نظر هوشیار/ هر ورقش دفتری است معرفت کردگار رو سروده؛ یعنی اون بیت سعدی آسمون ها رو پر از ولوله کرد.

کدوم پست وبلاگ ما و دستنوشته های ما و کلمه ما و حرکت ما و نگاه ما و افکار ما تو آسمون با ولوله بازنشر داده میشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۲ ، ۰۵:۵۸
سحر دانشور
امروزنوشت - در من اینک فردا پی مرگ خویش است

دیگه به فردا اعتقادی ندارم، نه اینکه خسته باشم یا ناراحت و غمگین و از سر افسردگی این حرف را بزنم؛ اتفاقا با تمام وجود و از روی یک اعتقاد کامل و در کمال صحت روحی و فکری به این نتیجه رسیده م. یعنی فکر می کنم انسان سالم و کامل نباید به فرداها و لحظات نیامده فکر کند چون هرچیزی که باید وجود داشته باشد درست وسط همین لحظه ای که در حال گذراندنش هستیم وجود دارد و منتظر است تا با یک جهش عمیق به دستش بیاوریم؛ ولی ما با دستی که سایه پیشانی اش کرده ایم تا از آفتاب زدگی جذاب روزمره فرار کنیم، چشم تنگ کرده دنبال لحظات نیامده ایم، که چه؟ شاید بهتر از امروزمان باشد. که چه؟ که امروز باب طبعمان نیست و تمام مشکل سر همین طبع است!

در واقع طبعمان را برگردانده و بدعادت و کج فهم و کج سلیقه و بدمزاج بارش آورده ایم، جوری که اگر امروز شاه پریان هم باشیم می نالد و می گوید: امروز کی تمام می شود؟ و هیچ وقت فکر نمی کند پس خود امروز چه؟ امروز بیچاره که تمام روزهای قبل برای نیامدن و نبودنش زار زده ایم و با چشم تنگ در یک برهوت بزرگ که خودمان رو محبوسش می دانیم پی اش گشته ایم و فکر نکرده ایم داریم چه می کنیم! امروز که حتی سخت بودن و جانکاه بودن و نفس گیر بودنش موهبتی است که همین طبع بلند، پست تر از اینی که هست نشود، که به قول استاد عزیزتر از جان(علی صفایی) همه این آتش هایی که زیرپایمان روشن است برای نماندن است و در رفتن، که ما روی همین آتش هم می مانیم تا کباب شویم، انتظار فردا نگه مان می دارد یعنی...

ولی من دیگه به فردا اعتقادی ندارم! یعنی کاش بتونم اعتقادمو به فردا بکشم

باربط نوشت: البته که اعتقاد به این فردا با اعتقاد به فردای موعود فرق واضح دارد هرچند سرسختی وجه مشترک هردوتاشونه.

بی ربط نوشت: کلی خوشحالم از انتشار دوباره هابیل


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۲۲
سحر دانشور