امروزنوشت

پراکنده نویسی های یک سحر همیشه دانشور

امروزنوشت

پراکنده نویسی های یک سحر همیشه دانشور

امروزنوشت

ای مالک من، من ملک توام، در ملک توام، قائم به توام، جز تو مرا یار و پناهی نبود.

به حضرت مادر:
اهل دل چون نامه انشا می کنند
ابتدا با نام زهرا می کنند

به امام دل ها و آقای جان ها:
دشمن بداند ما موج خروشانیم
زائیده بحریم فرزند طوفانیم
در سنگر اسلام بگذشته از جانیم
بازو به بازو صف به صف ما آهنین چنگیم
سنگر به سنگر جان به کف آماده جنگیم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

به مدرسه می رویم که درس بخوانیم، یعنی وظیفه دانش آموز درس خواندن است و دانش آموزی. اولین اصطلاحی که در مدرسه باهاش دست به یقه می شویم «خرخوان» است. خرخوان یعنی دانش آموزی که به وظیفه اش عمل می کند. دقیق تر یعنی دانش آموز «بد» و «نچسبی» که به وظیفه اش عمل می کند؛ یعنی عمل کردن به وظیفه و قانون اصلی در مدرسه آنقدرها هم کار درستی نیست. چرا؟ چون مدرسه، درس، معلم ها و کتاب ها آنقدرها جدی گرفته نمی شوند و مهم نیستند.- بررسی چرایی این مورد باشد برای جای دیگر!- در تمام این مدت هم بساط نک و نال و غر زدن به جان مدرسه و سیستم بد آموزشی و... باقی و پابرجاست. اکثر قریب به اتفاق بچه مدرسه ای ها با این فضا دوازده سالی را طی می کنند تا برسند به کنکور! از اینجا به بعد کنکور مهم می شود، ضریب می گیرد و رتبه یک اولویت های زندگی همان دانش آموزها را کسب می کند. چرا؟ چون قرار است دروازه ورود به سرزمین رویایی دانشگاه باشد.

دانشگاه می رویم که درس بخوانیم، اما به محض ورود به دانشگاه باز هم با اصطلاح بچه خرخوان با همان تعریف دست به یقه می شویم. یعنی دوباره ضریب اهمیت درس و قانون اصلی دانشگاه افت می کند و دانشجویان وظیفه شناس تحقیر. در کنارش بساط نک و نال و غرزدن به جان سیستم آموزشی و دانشگاه ناکارآمد و ... هم پر رونق است و داغ.

سر کار می رویم که کار کنیم، که زندگی خودمان و جامعه بچرخد. اما به محض ورود زرنگ بازی و هالوبازی بهمان چشمک می زند. زرنگ کسی است که بیشتر کار را دور بزند و...! البته که قصه های مقایسه ساعت کاری در کشورهای ژاپن و ایران و اخراج کارگران ایرانی توسط مهندسین آلمانی به خاطر اینکه فرق بین ساعت هفت و هفت و یک دقیقه را نمی فهمیدند و وقت برایشان به اندازه آلمانی ها مهم نبود از رایج ترین مکالمات همان دانش آموزان مدرسه ای است که حالا برای خودشان کاره ای شده اند و مشغول کارند. این رشته را می توان همینطور ادامه داد، چون همه ما همه جا هستیم؛ توی مدرسه، دانشگاه، اداره، سر ساختمان، توی بانک، پشت چراغ قرمز، سر صف نانوایی، پشت فرمان تاکسی، روی صندلی ریاست و وزارت و وکالت؛ و هرکدام از اینها قصه خاص خودشان را دارند با همان قالب ثابت غر زدن و بی توجهی به قوانین. جالب این است که در تمام این قصه ها مقصر هرکسی است به جز خود ما! انگشت اشاره مان قادر نیست به سمت خود ما برگردد چون نشان دادن اطراف برایش راحت تر است و این مسئله عجیب در حال رشد است.

واقعیت تلخی است، اما همه ما در هر جایی که باشیم تا عمق جان به مبانی اندیشه ای اصطلاح خرخوان معتقدیم و برای تطبیق این اصطلاح با شرایط مختلف آماده ایم و حاضر.

 

با عنوان خرخوان در همشهری جوان
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۱
سحر دانشور

سال هاست با دختران ساکن خوابگاه های دانشجویی و روحانیونی که به خوابگاه های دانشجویی رفت و آمد دارند سروکار دارم. در کنار برکات این حضور آفاتی هم جود دارد که به نظرم متاسفانه رو به افزایش است. روحانیون خوابگاهی عمدتا افرادی هستند جوان که نه تنها باید توان درک جوانان دانشجو را داشته باشند بلکه از قدرت ارتباطی بالایی نیز برخوردار باشند. این قدرت ارتباطی باید در مسیر به اصطلاح جذب دانشجویان به کار برده شود. ظاهرا تا اینجای ماجرا مشکلی وجود ندارد، اما مسئله در دل این قضیه و برداشت متفاوت روحانیون از ارتباط گیری موثر و جذاب با دانشجویان نهفته است. یعنی هرکدام از روحانیون به شیوه ای که مخصوص خودشان است اقدام به برقراری ارتباط موثر با دانشجویان می کنند، روابطی که متاسفانه بعضا حدود شرعی را نیز در می نوردد. چطور؟ اینطور که بعضی از این روحانیون محترم در جهت جذب دانشجویان با روابط راحت، آمیخته با شوخی، مهربانی و عطوفت و در عین حال به شدت جذاب و استفاده از وسایل ارتباطی همچون پیامک و ایمیل زمینه جذب دختران دانشجو آن هم دختران مذهبی را به خود فراهم می آورند؛ به گونه ای که برخی از دختران دلبسته آنها شده و مسئله رخ می نماید. یعنی روابط ایشان به جای جذب دانشجویان خوابگاهی به دین موجب جذب دانشجویان به خود آنها می شود. حالا این وسط تکلیف آسیب های روحی ناشی از این گونه روابط چه می شود خدا می داند! چگونه باید با دختری که به واسطه رفتار آن روحانی نه تنها در عمق دین غوطه ور نشده بلکه در سطح روابطی عجیب غریب گرفتار شده رفتار کرد؟ کسی را می شناسم که با وجود پایان تحصیلات و بازگشت به خانواده، سال هاست در بحران عشقی روحانی که مثلا استاد اخلاقش بود دست و پا می زند، دختر دیگری که روحانی خوابگاهشان سر ظهر عاشورا از آن سوی شهر به دانشگاه و خوابگاه می آید و ظرف غذای نذری را به او می دهد همراه با جمله وقتی این غذا به دستم رسید احساس کردم باید به شما برسانمش، دختر دیگری که با شنیدن خبر ازدواج روحانی خوابگاهشان چنان ضربه ای خورد که هنوز هم با آن درگیر است و و و!

اما چرا اینگونه؟ آیا کمی دقت به رفتار نباید چاشنی حضور روحانیون خوابگاهی در آن محیط باشد و آیا اسلام اینگونه روابط راحت را مجاز می داند؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۹
سحر دانشور

زندگی-همان حیات که قطعا فراتر از همین هفتاد سال عمر کوتاه است- همیشه قواعد خاص خودش را داشته و دارد، از قوانینی که می بینیم و لمس می کنیم گرفته تا قوانینی که ممکن است ندیده باشیم ولی مطمئنیم هستند و بالاخره یک جایی و یک جوری موفق به دیدنشان می شویم. همین است که خودمان را موظف می کنیم به رعایت قوانین زندگی و حیات. حالا اگر یک نفری، دو نفری، سه نفری و یا اکثریت مان شروع کنیم به شکستن قوانینی که می دانیم وجود دارند و بنابه دلایلی بهشان پشت پا می زنیم و بی خیالشان می شویم، همه چیز برعکس می شود. آنوقت همان قوانین حیات ایجاب می کند که طبق روشی که مردم پیش گرفته اند همه چیز پیش برود و در این بستر حقوق ضایع شود- چه اینکه ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم-و آنوقت آن بنده خدایی که سعی می کند به قوانین حقیقی-و نه جعلی که ساخته و پرداخته بیخیالی ما به قوانین حقیقی هستند- پایبند باشد دچار مشکل می شود؛ کارش پیش نمی رود، گره به کارش می افتد و زندگی اش می شود یک کلاف در هم پیچیده که پیروی از قوانین حقیقی برایش به ارمغان آورده. این می شود ابتلا! حالا طرف باید چوب پایبندی اش را بخورد و از خدا بخواهد بهش صبر بدهد که نه تنها با این شرایط کنار بیاید بلکه ایمانش هم حفظ شود و یکهو نزند و همه کاسه کوزه ها را روی سر خدا و پیر و پیغمبر خراب نکند! فکر می کنم این عصر فروبستگی که ازش حرف می زنند باید همچین شرایطی باشد!

خدا به همه مان رحم کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۷
سحر دانشور

بیا کمی دروغ بگوئیم!

من می گویم خسته شدم

تو بگو

تمام می شود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۵
سحر دانشور

وسط مراسم اعتکاف، حاج آقا بالای منبر در جهت ادخال سرور فی قلوب المومنین می فرمایند: شوهرقاپونه این روزا! که یعنی دختران ما در به در شوهر و مرده همسرند. بعد هم که با اعتراض برخی مواجه می شود حق به جانب می گوید که قصدم مزاح بود و خواهرها ناراحت نشوند. اما ریشه این شوخی نه چندان درست و ای بسا زشت حاج آقا چیست؟

به نظرم مسئله برمی گردد به شرایط امروزی و اینکه زن ها واقعا فکر می کنند بدون همسر می میرند و اگر شوهر نکنند چه ها که نمی شود! قبول که ازدواج خوب است و تجرد بد و اصلا کیست که منکر این اصل باشد اما نکته در تفکری است که شوهر کردن به هر قیمتی را توجیه می کند! این هر قیمتی همان تحقیر روحی، روانی و جسمی است که زنان بر خود روا می دارند برای به دست آوردن همسر. جسمی اش که همان بلاهایی است که بر سر ظاهر و چهره خود می آورند، روحی و روانی اش هم همان دل دادن هر روزه به هر مردی است به امید اینکه بالاخره یک کدامشان دختره را «بگیرد»! بله «بگیرد»!

همین تصور و تفکر باعث می شود تا آقایان محترم مطمئن باشند روی هر دختری که دست بگذارند جواب مثبتشان قطعی است، چرا؟ چون دخترها مرده شوهرند و شوهر قاپون است!

دوستی می گفت سه برادر دارم که هیچ دختری باهاشان ازدواج نمی کند، بعد از کلی دلسوزی برای برادرهای این دوست و تف و لعنت کردن دخترها کاشف به عمل آمد آقایان دست روی دخترهایی می گذارند که از هیچ نظر بهشان نمی خورد و به شدت از نظر فرهنگی و اجتماعی با یکدیگر متفاوتند منتها برادران محترم خانم فقط و فقط در پی زنان ویژه اند! چرا؟ چون به گمانشان زنان به شدت دست یافتنی شده اند! این مسئله به کی برمی گردد واقعا؟

زنان سرزمین من که دراز باد عمر بابرکت و عمیق باد اندیشه اش همواره گفته است که دختران باید به تقویت خود و جایگاهشان بیندیشند! کاملا هم درست است، تا وقتی زنان خود را باور نکنند همواره جوری رفتار می کنند که در دسترس اند و قابل وصول، آنوقت است که به جای قانون همیشگی طبیعت که مرد را در پی زن روانه می کرد زن را دربه در مردان می بینیم و شوهرقاپون به شوخی مجلس بسیاری تبدیل می شود.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۷
سحر دانشور

دوست بودن و فامیل بودن دو چیز است، با مرزهایی روشن که ممکن است به هم نزدیک شوند اما به هم نمی‌ریزند. شاهد مثالش هم جمله رایج «من پیش از اینکه مادر دخترم باشم دوست او هستم»! واقعیت این است که فامیل مثل شناسنامه آدم است، اگر مدت‌ها تهِ کشو باشد یا جایی که دقیقا نمی‌دانی کجاست باز مطمئنی که هست، مال توست و هیچ‌کس نمی‌تواند آن را از تو بگیرد. تو شناسنامه‌ات را می‌شناسی و او تو را به همه می‌شناساند. اصلا خاصیتش همین است ولی دوست این شکلی نیست.

هرچقدر هم که دوست، دوست جانی باشد شناسنامه آدم نمی‌شود. در عوض انتخاب دوست دست خود آدم است، برعکسِ فامیل که تو هیچ نقشی در انتخابش نداری.- منهای اقوام سببی که پیوندشان در گرو انتخاب یک نفر است فقط!- می‌توانی با هرکسی که بخواهی دوست شوی، به او نزدیک شوی و بعضی از حرف‌هایت را به او بگویی. بعضی از حرف‌ها یعنی اینکه حرف‌های دوستانه که با حرف‌های فامیلی فرق می‌کند، علتش هم برمی‌گردد به تفاوت مرزهای این دو وضعیت که آنها را به شدت از هم جدا می‌کند.

با این وجود همه ما بعضی وقت‌ها سعی می‌کنیم مرزهای این دو وضعیت را به هم نزدیک کنیم، یعنی می‌خواهیم به عواطف و ارتباطات‌مان عمق بیشتری ببخشیم. با فامیل‌مان دوستانه برخورد کنیم و به دوست‌مان مانند برادر یا خواهر محبت کنیم. خب در این صورت چه اتفاقی می افتد؟ در این صورت همه آن فامیل‌هایی که ممکن است سال تا سال سراغی ازشان نگیریم برایمان پر رنگ می‌شوند و نگرانی فامیلی که معتقدیم نتیجه ارتباط خونی است به روابط دوستانه‌مان سرایت می‌کند که از قضا اتفاق خوبی هم هست.

حال اگر شبکه‌های اجتماعی مجازی که عجیب‌ترین وسایل ارتباطی حال حاضرند را به این وضعیت اضافه کنیم چه اتفاقی می افتد؟ فالوئرهای ما نه دوستند و نه فامیل. با ورود به شبکه های اجتماعی مرز جدیدی که قابل قیاس با آن دو نیست شکل می‌گیرد که در نتیجه آن مثلث دوست- فامیل- فالوئر در زندگی ما به وجود می‌آید. در این شرایط به یک دوپینگ ارتباطی دست زده‌ایم که به طور شگفت‌آوری، گستره ارتباطی‌مان را دستخوش تغییر می‌کند. در نتیجه این دوپینگ همه آنهایی که از ما دورند به ما نزدیک می‌شوند و آنهایی که به ما نزدیکند از ما دور و مرزها به هم می‌ریزد.

دوست، فامیل، فالوئر! دوپینگ ارتباطی ما در یک تست انسانی رو می‌شود و مرزهای به هم ریخته شده نمایان می‌شوند. به گمانم بد و خوب این وضعیت را دیدگاه شخصی هرکس تعیین می‌کند ولی سوال اینجاست که مرزهای این مثلث چه شکلی است؟!

در همشهری جوان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
سحر دانشور
از نبودن بلاگفا باید یک ماهی گذشته باشد. خیلی حیف است نوشته های شش سال آدم با یک اشاره بپرند و تقریبا هیچ نشانی ازشان باقی نماند، اما خب دنیاست دیگر و دار فنا که کل من علیها فان الا وجه ربک! همین شد که ما هم دل کندیم از آنجا و موقتا آمدیم اینجا. اگر بلاگفا برگشت که فبها، اما اگر برنگشت اینجا هم خانه خوبی به نظر می رسد و کنار آمدن باهاش آنقدرها سخت نیست. پس دوباره رحل اقامت در اینجا افکندیم به امید روزی که مقیم دائم دار قرار باشیم.
پس بسم الله الرحمن الرحیم/ هست کلید در گنج حکیم...
بعد از سخنرانی امروز حضرت آقا امیدوارم باز همه شروع نکنیم به تکرار صحبت های ایشان. حالا وقتش است طبق گفته حضرتشان اندیشمندان و حوزوی ها و دانشگاهیان شروع کنند به استخراج شاخصه های صحیح و حقیقی اندیشه های امام تا هنرمندان و اهالی رسانه به ترویج و تثبیت شاخصه ها در میان لایه های مختلف جامعه بپردازند. تکرار صحبت های حضرت آقا کار ما نیست، هرکس باید در پی وظیفه اش باشد و آن را بیابد البته.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۴
سحر دانشور
امروزنوشت - برعکس بازی

کسی را می‌شناسم که سال‌هاست به ینگه دنیا رفته، سال‌ها که می‌گویم یعنی چیزی توی مایه‌های سی و اندی سال. اگر صفحه فیس‌بوکش را باز کنید با عکس زنی روستایی و رنج کشیده مواجه می‌شوید که بار سنگینی از هیزم را به دوش می‌کشد و به سختی در حال عبور از منطقه‌ای کوهستانی است. این عکس نه عکس خانم مهاجر است و نه عکس اطرافیانش، بلکه یکی از چندین و چند عکسی است که با محتوای سختی‌های زندگی زنان عشایر و زنان روستایی اقوام ایرانی روی در و دیوار اتاق‌ها و افکار آدم‌های مختلف خودنمایی می‌کند. اما چرا کسی که نه تنها سال‌هاست از کشور رفته بلکه در ایام زندگی در ایران نیز این گونه زندگی نکرده و در رفاه کامل به سر می‌برده است از این عکس استفاده می‌کند؟ یا چرا کسانی که هیچ نسبتی با زندگی این دسته از مردم ندارند عکس‌هایشان را به در و دیوار اتاق‌ها و محل کار و صفحات وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی‌شان می‌کوبند؟ با دقت به کلمات «صفحات وبلاگ»، «شبکه های اجتماعی» و اصلا خود «عکس» و... انگشت اشاره ما به سمت بخشی از جوانان تحصیلکرده شهری که بیشترین استفاده را از این ابزار می برند حرکت می کند. این دسته از جوانان میل عجیبی به استفاده از این عکس ها و انتشار آنها دارند.

 این کار تا یک جایی- همان مرز نسبت داشتن با آن واقعیت- قابل توجیه است اما از مرحله‌ای به بعد وارد فضای شعار و مدزدگی می‌شود. فراگیر شدن استفاده از این عکس‌ها که محور اکثر آنها هم زنان و کودکان روستایی و عشایرند به تبی تبدیل شده است که گرایش ما به پزهای همه‌چیز دانی را آشکارتر می‌کند، ژست‌های نوستالژیک هم که جای خود دارد!

 این تب می‌تواند همینطور جلو برود تا جایی که واقعیتِ سخت و در عین حال پربار و رضایت بخش زندگی این دسته از آدم‌ها را به زیر چتر تصاویر انتزاعی، جذاب، خنثی و ترحم‌برانگیزی که ما از این زندگی‌ها می‌بینیم بکشاند. خنثی و ترحم‌برانگیز دو ویژگی متضادی‌اند که از قضا در همه این عکس‌ها موج می‌زنند و واقعیت را تحریف می‌کنند. خنثی چون استفاده از این عکس‌ها- حتی اگر نشانه انسانیت رو به فزونی ما باشد- عملا تاثیری در زندگی ما و آنها ندارد. مهم‌تر آنکه این کار چیزی جز برعکس بازی نیست، چون رضایتی که در زندگی سخت این افراد موج می‌زند را در قالب تصاویر خشنی که برای ما غیرقابل فهم و حتی ترحم برانگیزند قاب بندی کرده و به ترحم بی‌موقع ما پروبال می‌دهد.

یکی از همین زنانی که می توانست سوژه عکس های روی دیوارمان باشد می گفت توی پانزده سالگی اولین بچه اش وقت بالا بردن هیزم ها از کوه به دنیا آمد، سخت و طاقت فرسا؛ دو روز بعد از زایمان با خوشحالی از داشتن یک پسر سر زمینشان حاضر شد برای کمک به شوهرش، کارهای سخت روزمره هم که تمامی نداشت. توی چهل سالگی هشتاد ساله به نظر می رسید و خوشحال بود که خوب زندگی کرده است.

 اما سوال اساسی اینجاست که آیا واقعا ما حاضریم یک روز مانند آن افراد زندگی کنیم؟

انتشار درهمشهری جوان


,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۲
سحر دانشور
امروزنوشت - مخاطب فامیلی

تا به حال فامیل هایم مخاطب نوشته ها و ویلاگ هایم نبودند، نه اینکه بد باشد ولی به نظرم خیلی جالب هم نیست. یعنی فکر می کنم فامیل یک چیز است، دوست یک چیز و مخاطب یک چیز دیگر. هرکدام از اینها مرزهای خاص خودشان را دارند! می خواهم بگویم فامیل مثل شناسنامه آدم است که حتی اگر مدت ها ته کشو یا وسط اسناد غیرضروری یا هرجای دیگری که دقیقا نمی دانی کجاست و حدودی می توانی حدسش بزنی پنهان شده باشد، مطمئنی که هست؛ مال توست و هیچ کس نمی تواند آن را از تو بگیرد. آن شناسنامه فقط متعلق به توست، تو او را می شناسی و او تو را به همه می شناساند. اصلا خاصیت شناسنامه همین است. ولی دوست این شکلی نیست! هرچقدر هم که دوست، دوستِ جانی باشد شناسنامه آدم نمی شود، بد و خوبش را هم دیدگاه شخصی هرکسی تعیین می کند. حالا سوال اینجاست که این شناسنامه می تواند با آدم دوست شود یا مخاطب وبلاگی یا فالوئر صفحات مجازی؟ وقتی فامیل آدم در قالب دوست و مخاطب کلماتی که در قاموس روابط خانومانه خانوادگی جایگاه چندانی ندارند ظاهر می شود چه احساسی باید به آدم دست بدهد؟

این اتفاق چند شب پیش برای من افتاد. برای اولین بار فامیل هایم نشستند و دور همی آخرین مطلب وبلاگم را خواندیم، نظر هم گذاشتند و دور همی نظرها را خواندیم و خندیدم. یعنی اتفاقی که بین ما مشترک بود در قالب کلماتی که از فیلتر ذهن من گذشته بود بر صفحه وبلاگم ظاهر شد و یک اتفاق فامیلی آمد وسط صفحه مجازی من جا خوش کرد. این برای من یک اتفاق تازه و بدیع بود! تجربه جالبی که مرزهای ثابت همیشگی را به هم ریخت. دوست، فامیل، مخاطب! مرزهای نوینی که دستکاریشان مدیون تکنولوژی های امروزی است. آیا تکنولوژی به خدمت خانواده درآمده است؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۴۱
سحر دانشور
امروزنوشت - اقتصاد کلمات

خیلی دلم تنگ شده بود برای اینجا نوشتن، اما وقتی آمدم بنویسم دیدم هیچی برای گفتن ندارم. نه اینکه حرفی نداشته باشم، که اتفاقا اینروزها حجم حرف های توی دل و روی زبانم آنقدر زیاد شده که فکر می کنم توی سال های گذشته هیچوقت به چنین انبوهی از فکر و کلمه و تشنگی برای گفتن نرسیده بودم. اما خب! هر حرفی که گفتنی نیست. دارم فکر می کنم باید کمتر گفت. همان حرفی که فکر می کنم دو سال پیش با ریحانه بحثش شده بود. یادم هست به ریحانه گفته بودم باید برسیم به مقتصد شدن در کلمات و جملات. اینطور بیان ما تاثیر بیشتری دارد و آن آتشی که پشت کلمات ما نشسته است راحت تر گر می گیرد و جان طرف را می سوزاند. حتی آتش کلمات طرف مقابل ما هم بهتر جان ما را می گیراند و می سوزاند. حالا هم سعی می کنم از همان جنس سکوت ها داشته باشم. مثل آن سیده بانویی که دوستم است و من بهش می گفتم چقدر در استفاده از کلمات مقتصدی!

همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۷
سحر دانشور