برعکس بازی
کسی را میشناسم که سالهاست به ینگه دنیا رفته، سالها که میگویم یعنی چیزی توی مایههای سی و اندی سال. اگر صفحه فیسبوکش را باز کنید با عکس زنی روستایی و رنج کشیده مواجه میشوید که بار سنگینی از هیزم را به دوش میکشد و به سختی در حال عبور از منطقهای کوهستانی است. این عکس نه عکس خانم مهاجر است و نه عکس اطرافیانش، بلکه یکی از چندین و چند عکسی است که با محتوای سختیهای زندگی زنان عشایر و زنان روستایی اقوام ایرانی روی در و دیوار اتاقها و افکار آدمهای مختلف خودنمایی میکند. اما چرا کسی که نه تنها سالهاست از کشور رفته بلکه در ایام زندگی در ایران نیز این گونه زندگی نکرده و در رفاه کامل به سر میبرده است از این عکس استفاده میکند؟ یا چرا کسانی که هیچ نسبتی با زندگی این دسته از مردم ندارند عکسهایشان را به در و دیوار اتاقها و محل کار و صفحات وبلاگ و شبکههای اجتماعیشان میکوبند؟ با دقت به کلمات «صفحات وبلاگ»، «شبکه های اجتماعی» و اصلا خود «عکس» و... انگشت اشاره ما به سمت بخشی از جوانان تحصیلکرده شهری که بیشترین استفاده را از این ابزار می برند حرکت می کند. این دسته از جوانان میل عجیبی به استفاده از این عکس ها و انتشار آنها دارند.
این کار تا یک جایی- همان مرز نسبت داشتن با آن واقعیت- قابل توجیه است اما از مرحلهای به بعد وارد فضای شعار و مدزدگی میشود. فراگیر شدن استفاده از این عکسها که محور اکثر آنها هم زنان و کودکان روستایی و عشایرند به تبی تبدیل شده است که گرایش ما به پزهای همهچیز دانی را آشکارتر میکند، ژستهای نوستالژیک هم که جای خود دارد!
این تب میتواند همینطور جلو برود تا جایی که واقعیتِ سخت و در عین حال پربار و رضایت بخش زندگی این دسته از آدمها را به زیر چتر تصاویر انتزاعی، جذاب، خنثی و ترحمبرانگیزی که ما از این زندگیها میبینیم بکشاند. خنثی و ترحمبرانگیز دو ویژگی متضادیاند که از قضا در همه این عکسها موج میزنند و واقعیت را تحریف میکنند. خنثی چون استفاده از این عکسها- حتی اگر نشانه انسانیت رو به فزونی ما باشد- عملا تاثیری در زندگی ما و آنها ندارد. مهمتر آنکه این کار چیزی جز برعکس بازی نیست، چون رضایتی که در زندگی سخت این افراد موج میزند را در قالب تصاویر خشنی که برای ما غیرقابل فهم و حتی ترحم برانگیزند قاب بندی کرده و به ترحم بیموقع ما پروبال میدهد.
یکی از همین زنانی که می توانست سوژه عکس های روی دیوارمان باشد می گفت توی پانزده سالگی اولین بچه اش وقت بالا بردن هیزم ها از کوه به دنیا آمد، سخت و طاقت فرسا؛ دو روز بعد از زایمان با خوشحالی از داشتن یک پسر سر زمینشان حاضر شد برای کمک به شوهرش، کارهای سخت روزمره هم که تمامی نداشت. توی چهل سالگی هشتاد ساله به نظر می رسید و خوشحال بود که خوب زندگی کرده است.
اما سوال اساسی اینجاست که آیا واقعا ما حاضریم یک روز مانند آن افراد زندگی کنیم؟
انتشار درهمشهری جوان
,,,